فرشته ... سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱
احساس میکنم قلبم چیزی بیش از توانش را تحمل میکند. مگر دو دهلیز و بطن و چند مویرگ چقدر توان دارند؟
میترسم، شنیدهاید میگویند فلانی مثل مرگ از چیزی میترسد؟ از این روزها مثل مرگ میترسم اما ناچارم به صبوری.
آخ که چه درد بدیست این ناچاری و صبوری.
دل نگرانم، هر ثانیه بیشتر؛ بابا را که میبردند بیمارستان و توی ماشین به شوخیهای الف میخندید قلبم نمیزد، به چیزهایی فکر میکردم که نمیخواهم دوباره به آنها فکر کنم و از
نوشتنشان عاجزم، اما خلاصهاش این است که در ذهنم چیزهای خوبی نبود، نگرانی آدم را به فکرهای بدی میاندازد.
مامان هر نیم ساعت میپرسد «مگه تو چته؟»، مامان نمیداند که دارم در چه برزخی قدم میزنم. مامان از عمل بابا
فقط یک چیز ساده میداند، که عمل سختی نیست، نمیداند که آن عمل سبک، سنگین است با ریسک بالا ، مامان نمیداند که قلبم در سینه نمیزند و دلشوره امانم را بریده. برایش بهانه میآورم «دلپیچه دارم، اسهال شدم، سرم خیلی درد میکنه»؛ وقتی کنار کولهپشتی نشسته بودم، شناسنامه و کارت ملی بابا در دستانم بود و حوصلهی بلند شدن را اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:35